نقد و بررسی کامل و جزء به جزء فیلم Crash (تصادف) هفت هنر
نویسنده : هنگامه - ساعت 23:55 روز شنبه 15 بهمن 1390برچسب:,

Crash (تصادف)

 

کارگردان: پل هاگیس Paul Haggis

 

فیلمنامه: رابرت مورسکو Robert Moresco
پل هاگیس
Paul Haggis


فیلمبرداری: جیمز مورو J. Michael Muro


تدوین: هیوز واینبورن Hughes Winborne


موسیقی: مارک ایشام Mark Isham


طراح صحنه: لارنس بنت
Laurence Bennett

فروش کل : 54میلیون دلار

ناشر: فاکس قرن بیستم

تاریخ اکران : 24November , 2010

زمان فیلم : 112 دقیقه

زبان : انگلیسی

درجه سنی : R

زبان: انگلیسی، فارسی، اسپانیولی، چینی، کره ای



 

جوایز اسکار :

بهترین فیلم سال
بهترین تدوین
بهترین فیلم نامه

و نامزدی در بهترین کارگردانی، بهترین بازیگر مرد نقش مکمل، بهترین موسیقی متن

 

خلاصه داستان :

فیلم تصادف که فیلمنامه ای دقیق، جذاب و پرمایه دارد حاوی حدود ۸ داستان مختلف و دارای انبوهی از شخصیت ها است. این داستانهای موازی که در مدت زمان کوتاهی (کمتر از دو روز) به هم ربط پیدا می کنند عبارتند از:
اتفاقاتی که برای فرهاد - مهاجر ایرانی - و دختر و همسرش می افتد؛
دزدی های ناشیانه ی دو جوان سیاه پوست به نام های آنتونی و پیتر؛
وکیلی به نام “بریک” و همسرش جین که اتومبیلشان به سرقت می رود؛
ماجرای پی گیری قتل یک پلیس سیاهپوست به دست یک پلیس سفید توسط کارآگاه سیاهپوستی بنام “گراهام”؛
دوپلیس که یکی مرتکب بدرفتاری با سیاهان می شود و دیگری با این کار مخالف است؛
کارگردان سیاهپوستی بنام کامرون و مشاجرات او با همسرش کریستین؛
سیاهپوستی بنام دانیل که هرجا قفلی را عوض می کند به دلیل سیاهپوست بودنش به او بدگمان می شوند و به او به چشم یک فرد شرور و بد خواه نگاه می کنند؛
ماجرای یک مرد کره ای که در کار تجارت غیر قانونی کارگران آسیایی است و توسط دو جوان سیاهپوست با ماشین زیر گرفته می شود.

 

بازیگران :

ساندرا بولاک Sandra Bullock (جین کابوت)

دان چیدل Don Cheadle ( کارآگاه گراهام واترز)

مت دیلون Matt Dillon (گروهبان رایان)

جنیفر اسپوزیتو Jennifer Esposito (ریا)

ویلیام فیچنر William Fichtner (جک فلانگان)

برندان فریزر Brendan Fraser (ریچارد کابوت)

تندی نیوتن Thandie Newton (کریستین)

رایان فیلیپه Ryan Phillippe (سرکار هنسون)

ترنس هاوارد Terrence Howard (کمرون)

بهار سومخ Bahar Soomekh (دوری)

شاون توب Shaun Toub (فرهاد)


نقد و بررسی کامل و جزء به جزء  فیلم

Crash (تصادف)

 

یادداشت نقد فارسی :

فیلم تصادف از دیدگاه من یکی از بهترین فیلم های چند سال اخیر میباشد که بارها و بارها ارزش دیدن دارد. دیدن اینکه زتدگی در این دنیا چگونه است، دیدن اینکه انسان ها چقدر برای هم بی اهمیت شده اند و دیدن اینکه یک کارگردان چگونه قظعات مختلف یک پازل را به هم چسبانده و فیلم را به نحوی تکان دهنده به پایان می رساند برای من تجربه ای فراموش نشدنی بود. احتمالا اکثر علاقه مندان سینما این فیلم را دیده اند که با خواندن نقد و دیدن تصاویر فیلم که هر کدام آنان نشان دهنده تکه ای مهم از فیلم هستند احتمالا مجددا هوس خواهند کرد فیلم را ببینند. به کسانی هم که این فیلم را ندیده اند باید بگویم که به جرات یکی از بهترین های چند سال اخیر را از دست داده اند.

 

همیشه فیلم هایی را که در خلاف جهت تصور تماشاگر حرکت می کنند، دوست داشته ام و معتقدم کسی که می خواهد با انتظارات تماشاگر بازی کند، باید از نظر دراماتیک کارش خوب بلد باشد. تصادف یکی از این فیلم هاست و کارگردانش نشان می دهد که به کار خویش وارد است. از نام فیلم آغاز می کنم، که در ذهن تماشاگر این تصور را ایجاد می کند که باید با تصادف های معمول رانندگی در فیلم روبرو شود، اما در طول فیلم آن چه با یکدیگر تصادف می کنند، اتومبیل ها نیستند، بلکه احساسات شخصیت هاست که با یکدیگر برخورد می کنند. در اجرا نیز هاگیس تماشاگر را آن قدر با وقایع غیر منتظره روبرو می کند که در پایان، از نظر دراماتیک لزوم چندانی به گره گشایی حس نمی شود.


تصادف اولین فیلم پل هاگیس در مقام کارگردانی است، او قبلاً برای فیلمنامه دختر میلیون دلاری کاندید اسکار بوده و چندین جایزه برای فیلمنامه هایش گرفته است. هاگیس در تیکه میلیون دلاری نشان داد که در لمس فشارهای درونی آدم ها  و تبدیل آنها به عناصر دراماتیک تا چه حد تواناست و نتیجه کارش مانند مشتی بر روی معده بیننده بود. هاگیس این بار فقط مشت های دراماتیک پرتاب نمی کند، بلکه تکنیک نشان دادن راست و زدن به چپ را نیز به آن اضافه کرده است. او وقایع را به شکلی عادی به تماشاگر عرضه می کند، اما در میانه راه مسیر را عوض کرده و ضربه هایی در جهت عکس به تماشاگر وارد می کند. این عمل باعث می شود شوک شدیدی به تماشاگر، هم چون شخصیت های فیلم ، وارد شده و در نتیجه اعتقاد تماشاگر به پیش فرض هایش را زیر سوال ببرد.


این که چگونه پیش فرض ها در جامعه تبدیل به هیستری می شود، و این که تحت تاثیر واقعه یازده سپتامبر چگونه اقلیت مسلمان به چشم دشمن نگریسته می شود؛ موضوع تازه ای نیست. اما هیچ کس، حتی کسانی که دارای این پیش فرض ها هستند، متوجه نیستند که در امنیت قرار ندارند و برای همین اس
ت که فیلم هاگیس واجد  اهمیت است.


در تصادف انسان هایی  حضور دارند که به پیش فرض های خود چسبیده اند و  متوجه پیرامون خود نیستند، اما نیاز به امنیت را حس می کنند و از این که زخمی و رنجیده شوند حیرت می کنند. هدف هاگیس زدن ضربه ای به این آدم هاست و یقین دارم کسانی که رنجیده شده اند، پس از گذراندن تجربه ای متفاوت در زندگی ، این که چقدر آسان از چنگ پیش فرض هایشان خلاص شده اند، خواهند خند
ید ، اما در فیلم تصادف همه به راحتی نمی توانند بخندند.


مضمونی که هاگیس برای کار خود انتخاب کرده، هم چون قطعات نامفهوم و شاید شوک آور یک پازل است. انسانهایی از نژادهای مختلف که به جای شناخت یکدیگر باید به نیاز مراقبت از همدیگر پی ببرند. اما برای رسیدن به منزل مقصود راهی سخت در پیش است. به نظر هاگیس تمامی شخصیت های تصادف دچار پارانویا هستند مانند:
کامرون ، کارگردانی که شاهد دستمالی و در واقع تجاوز پلیسی نژاد پرست به همسرش به بهانه بازرسی بدنی می شود، قفل سازی مکزیکی که دختر پنج ساله اش از ترس گلوله ای که شاید از پنجره اتاقش به درون بیاید در زیر تختخواب پناه گرفته است، جین همسر دادستان محلی که اتومبیلش به زور سلاح غصب می شود و فقط به صرف این که از قیافه قفل ساز خوشش نیامده دستور می دهد تا دوباره قفل های منزل تعویض شوند. این پارانویا در دو صحنه اثرگذار به اوج می رسد ، ابتدا در آنجا که هنسون اسلحه کشیده و سیاه پوست جوان را به قتل می رساند و دوم آنجا که کریستین ، همسر کارگردان ، بعد از تصادف در اتومبیل به دام افتاده و تنها پلیس نزدیک به محل حادثه کسی نیست جز همان مامور نژاد پرستی که او را دستمالی کرده است. وحشت او از دیدن مامور آن چنان زیاد است که ترجیح می دهد در اتومبیل که تا دقایقی دیگر منفجر خواهد شد، به حال خود رها شود.


از دید هاگیس آمریکایی ها همه دچار بیگانه هراسی شده اند ، هیچ کس نمی خواهد طرف مقابل را درک کند، نمی خواهد بداند که او واقعاً چگونه انسانی است، همین قدر که بیگانه باشد برای دوری گزیدن و نفرت ورزیدن کافی است. حتی سیاه پوست جوانی که خود اسیر بیگانه هراسی سفید ها ست ، هنگام تصادف با مرد میان سال چینی، او را به دلیل این که یک چشم بادامی است و متعلق به نژادی پست تر، در میانه خیابان رها می کند.

برای کسانی که مغازه فرهاد را نیز تخریب کرده اند ،او یک عرب است. تعجب فرهاد هنگام گفتن " از کی ایرانی ها عرب شده اند؟ " به همسرش که دیوارها را تمیز می کند دیدنی است. شاید او نیز اعتقاد دارد که ایرانی ها از اعراب برترند؟!

حتی هنسون نیز پس از جنایت از تمامی اصول اخلاقی خود عدول کرده و اتومبیل را هم چون سرباز آمریکایی حاضر در عراق به آتش می کشد تا ردی از جنایت خویش برجای نگذارد. یا مرد چینی میان سال که حتی به هم نژاد خود رحم نکرده و یک خانواده مهاجر قاچاق را در وانت خود محبوس کرده تا بعداً آنها را در ازای نفری پانصد دلار بفروشد.
البته لحظات نه چندان امید بخشی هم در فیلم وجود دارد ، مانند پیچیدن پای جین در منزل و این که کسی غیر از خدمتکار لاتینی وجود ندارد تا به او کمک کند. جین به او می گوید " تو تنها دوست نزدیک منی " این جمله  نشان دهنده تنهایی عمیقی است که بعد از یازده سپتامبر گریبان آمریکایی ها را گرفته است. مردم آمریکا خود را بیش از پیش در خطر حس می کنند، اما باید پرواز اعتماد را با همدیگر تجربه کنند .


در آغاز گفتم که هیچ کس در امنیت کامل قرار ندارد، ما همه در یک کشتی قرار داریم و انتخاب هایی که می کنیم ، زندگی دیگر انسان های درون کشتی را تحت تاثیر قرار می دهد. اما ظاهراً هیچ کس متوجه این نیست که همگی در یک کشتی قرار داریم، همه تلاش می کنند که قفل ها را عوض کنند، اما تعمیر در را فراموش می کنند. اگر در را تعمیر کنند، این بار در اتومبیل به دام خواهند افتاد. راه در امنیت زندگی کردن از آموزش مغزها می گذرد، اما هاگیس ترجیح می دهد این حرف را در پایان فیلم نگوید و روش تز گونه بودن فیلم را رد کرده و آن را در طول فیلم کم کم توضیح می دهد.

هاگیس ساختار دراماتیک را خوب می شناسد، بنابر این  در آفریدن لحظه های دور از انتظار یگانه عمل می کند. مانند صحنه ای که مغازه دار عصبی ایرانی پس از ریختن زباله ها به داخل مغازه اش برمی گردد. دوربین به جای تعقیب او  روی زباله ها زوم می کند. گوش ها و مغز تماشاگر منتظر شنیدن صدای شلیک گلوله ای به قصد خودکشی است، اما مغازه دار برمی گردد و زباله ها را به هم می ریزد تا آدرس قفل ساز مکزیکی را پیدا کند.

یا لحظه ای که کامرون ، کارگردانی که از سوی همسرش به دلیل نداشتن شهامت مورد تحقیر قرار گرفته، به پشتوانه سلاحی که به چنگ آورده  برای پلیس هایی که محاصره اش کرده اند، رجز خوانی می کند، اما چیزی که انتظارش را دارید، به وقوع نمی پیوندد و سلاح هرگز کشیده نمی شود.

فیلم هاگیس مسلماً به عنوان یکی از بهترین فیلم های اول هر کارگردانی در یادها خواهد ماند. سناریوی خوب با نگاهی هوشمندانه و بازی هایی کوتاه ، اما عالی از بازیگران نامدار مانند برندان فریزر، مردی برای تمام نقش ها، از نقاط قوت فیلم است؛ یا دان چیدل در نقش کارآگاه پلیس که با بازی خود قدرت سکوت را به نمایش می گذارد و بد نیست به ترنس هاوارد در نقش کامرون هم اشاره ای بکنم که در صحنه رویارویی با پلیس با چشمانی اشک آلود ، در نقش شوهری که غرورش جریحه دار شده ، آن چنان اثرگذار بازی می کند که نمی توانید فراموشش کنید.

تصادف در مقیاس کوچک نشان دهنده آمریکا و در مقیاس بزرگ تصویر کننده جهان پیرامون ماست. دنیایی که آدمی در آن اسیر ضعف ها ، پیش فرض ها و حوادثی است که به نتایجی دور از انتظار ختم می شوند . استفاده نمادین هاگیس از برف- از سال ١٩٨٩ تاکنون در لس آنجلس برف نباریده است- به مثابه عاملی وحدت بخش نشان می دهد که بلا بر سر ما یک سان می بارد. تصادف ادیسه ای اخلاقی از زندگی انسان معاصر و مملو از خوادث غیر مترقبه، تقدیر و سرنوشت و نیاز به عشق در روابط انسانی است. تصادف قصه ای غمگنانه درباره دوران ماست؛  دورانی که فردیت، از خود بیگانگی و نفوذ رسانه ها در آن موج می زند. ریشه این بحران ها در دیدگاه مادی گرایانه لجام گسیخته ای نهفته که بر ما تحمیل شده است. سخن بر سر این است که قبل از مرگ نیاز داریم تا آرامش و صلح را تجربه کنیم، راستی برای رها شدن از اسارتی که ما را از انسانیت تهی ساخته، برای اصلاح خطاهای خود چقدر زمان داریم؟


آیا ما نیز هم چون رایان فرصتی خواهیم داشت تا در عین ناباوری از چنگ پیش فرض های غلط خود رها شویم.
در آغاز فیلم رایان پلیس باتجربه ، اما نژاد پرست بازوی پلیس تازه کار را گرفته و فشار می دهد و از وی سوال می کند " می دونی کی هستی؟ " . جوان تصور می کند می داند کیست، اما در واقع نمی داند. رایان به او می گوید " اگر می خوای بدونی کی هستی، یه کم دیگه کار کن " به این گونه سعی دارد دلیل رفتار ناشایست خود را هم چون یک معذرت خواهی به همکار جوانش بفهماند " یک روز تو هم شبیه من می شی " . اما چند دقیقه بعد، رایان که نفرتی عمیق به سیاه پوست ها دارد مجبور می شود زنی سیاه پوست را که قبلاً به شکلی شدید رنجانده بود، از مرگی حتمی نجات دهد. تماشاگران تعجب می کنند، خود رایان هم همین طور. هاگیس در این جا تعجب رایان را که به سوپرمن تبدیل شده، به تماشاگر منتقل می کند و به احساسی عالی دست می یابد و به پیش فرض هایی که این بدن را اسیر خود ساخته اند می گوید که نمی توانند همیشه بر آن حاکم باشند.


گفتن این که ابتدا چه کسی بود که ساختن فیلم هایی با این ساختار دیداری / شنیداری پازل گونه را آغاز کرد، سهل نیست. در ١٩٩٩ پل تامس اندرسن با ماگنولیا و سال بعد اینیاریتو با Amores perros شخصیت های فیلم شان را با زنجیره ای از تصادفات به هم پیوند دادند. البته رابرت آلتمن در دهه هفتاد کوشش هایی در این زمینه انجام داده و در ١٩٩٣ برش های کوتاه را ساخته بود. تک ستاره جان سیلز را نیز نباید فراموش کرد. اما تصادف ساخته هاگیس درباره مهم ترین موضوع جهان در هزاره سوم است و از این رو با دیگر فیلم های مشابه خود تفاوتی عمیق دارد. در فیلم تصادف آن  چه که با هم تصادف می کنند  فرهنگ ها و نژاد هاست، یعنی برخورد تمدن ها.


تصادف به اندازه ماگنولیا محزون، به اندازه خوشبختی خشن و بیش از زیبای آمریکایی دراماتیک است. توانایی هاگیس در چیدن شخصیت هایش در جاهای مناسب  و به رخ کشیدن بی پروای حقایق است؛ او  راه حل های ساده  ارائه نمی دهد؛ امید بیهوده به تماشاگر ارزانی نمی کند ؛ از نظر او رستگاری رویایی گریزپاست. آمریکایی که او تصویر می کند بعد از فاجعه انهدام برج های دوقلوی مرکز تجارت جهانی دیگر مهد آزادی نیست ، بلکه مهد ترس هاست.


شاید یکی از زیباترین بخش های این فیلم برای من این بود که یکی از این چند خانواده ، یک خانواده ایرانی هستند؛ و وقتی در سکانس دوم فیلم دیدم که این خانواده با زبان فارسی با هم حرف می زنند برام بسیار جالب توجه بود . سرشار از حس های خوب بودم وقتی که دیدم در شهری که پر از اقوام گوناگون است - لس آنجلس - یک خانواده ایرانی نیز در این زنجیر قرار داده شده اند و زبان فارسی تنها زبان غیر انگلیسی فیلم است و جالب است که این خانواده ایرانی نیز در دل تبعیض تژادی فیلم قرار می گیرند، هنگامی که مادر خانواده می گوید : اينها فكر كرده‌اند كه ما عرب هستيم ، در حاليكه ما فارس هستيم نه عرب !


انسان از خود بیگانه امروز به جای تقویت روابط و شناخت خود و دیگر اقوام و فرهنگها فقط دچار نوعی وحشت و هراس از برخورد با دیگران است و همین تفکرات نژادپرستانه بهانه ایست برای دور شدن اقوام مختلف از هم و حقیر شمرده شدن یک قومیت از نظر دیگری، و توانسته اصل انسانیت را زیر سوال ببرد و جهان را دچار آشوب و هراس کند.

آدم های crash همانند زندگی همه ما، آدم های خاکستری هستند که با از حس های متفاوت در درون خود. در شرایطی که منیت و هویت شان به تمسخر گرفته می شود، دست به هر کار ناروایی می زنند و در جای دیگر جان خود را نیز برای دیگری فدا می کنند.

 

با این حال این فیلم فقط درباره لس آنجلس و  آمریکا نیست، موضوع آن را می توان به تمامی شهر ها و کشورها تعمیم داد. فراموش نکنید که شما در خانه خود نیز چندان در امنیت نیستید، ناگهان پایتان می پیچدد یا بیمار می شوید. نیاز به امنیت بودن مفهومی است که در مغز شکل می گیرد  و در همان جا نیز بایستی حل شود.  امروزه ما در برنامه های خبری تلویزیون شاهد اتفاقات ناگوار تازه ای هستیم، اما با هاگیس هم کلام می شوم که شاید فردا...

 


جزئیات کامل داستان فیلم:


شاید کثرت شخصیت ها و اتفاق های موجود در فیلم به نوعی موجب شده تا فهم دقیق ماجراهای آن کمی دشوار گردد. بد نیست در اینجا نگاهی دقیقتر به ماجرای فیلم داشته باشیم، البته فراموش نکنید که خواندن نکات ریز داستان برای کسانی که فیلم را ندیده اند لطفی نخواهد داشت و این قسمت فقط برای بینندگانی که مایلند از برخی جزئیات فیلم بیشتر سر در بیاورند ارائه می شود. در پایان نیز نکات بیشتری در تحلیل فیلم ذکر خواهم کرد.
"تصادف" با یک تصادف کوچک آغاز می شود، ماشین کارآگاه گراهام و دستیارش به ماشین یک زن کره ای برخورد می کند و به طور اتفاقی در همان نزدیکی یک قتل نیز اتفاق افتاده، در این فرصت گراهام بر سر جنازۀ فرد مقتول حاضر می شود. اکنون به یک شب قبل باز می گردیم و یک سری داستانهای موازی را پی میگیریم. می‌توان این داستان های موازی را (حدود ۸ داستان) به طور جداگانه به این نحو نشان داد:


۱

مغازه دار ایرانی بنام فرهاد همراه دخترش دُری اقدام به خرید اسلحه می کنند تا از امنیت بیشتری برخوردار شوند. در پی رفتار تحقیرآمیز اسلحه فروش با آندو بعنوان افراد خارجی و غریبه، درگیری لفظی پیش می آید. دری سعی می کند قضیه را با آرامش حل کند و دست آخر به انتخاب خودش یک بسته فشنگ می خرد. در قسمت های بعدی روشن می شود که دری برای جلوگیری از اتفاقات ناخواسته در واقع فشنگ مشقی خریده بود. فرهاد همانشب قصد تعمیر قفل مغازۀ خود را نیز دارد که به دلیل بی توجهی او به توضیحات قفل ساز سیاهپوست (دانیل) این کار انجام نمی شود. روز بعد فرهاد مشاهده می کند که اموال سوپرمارکتش به سرقت رفته و بیمه نیز خسارتی به آنها نمی پردازد. فرهاد در حیرت و درماندگی فرو می رود. در این حال به سروقت  قفل ساز که به خیالش عضو یک دارودستۀ یاغی است می رود تا به او شلیک کند. دختر خوش قلب دانیل به گمان مصونیت بخشی گردنبند خیالی جلو می آید، فرهاد شلیک می کند اما فشنگ مشقی بوده. آنشب فرهاد تغییر کرده و دخترک را فرشتۀ نجات خود می داند.


۲
و جوان سیاهپوست (آنتونی و پیتر) از یک کافه بیرون آمده اند. بعداً می فهمیم که پیتر همان برادر گراهام است. بریک که یک وکیل است با همسر خود از آنجاعبور می کنند و همسر بریک واکنشی توام با سوء ظن به خود می گیرد، گویی که دو جوان سیاهپوست انسان هایی خطرناک هستند. در مقابل، آنتونی و پیتر به زور اسلحه ماشین بریک را به سرقت می برند. آنها با ماشین دزدی یک مرد کره ای را که در صدد تجارت غیرقانونی کودکان آسیایی است زیر می گیرند و او را در نقطه ای رها کرده فرار می کنند. به همین خاطر مجبور می شوند به توصیۀ دلالی که قرار بوده ماشین را بفروشد، از فروش آن خودداری کرده و ماشین را آتش بزنند. روز بعد آنها به سروقت یک کارگردان سیاهپوست (کامرون) می روند و قصد دارند ماشین او را به زور بدزدند. پلیس سر می رسد، آن ها را تعقیب می کند و در این ماجرا پیتر از آنتونی جدا می شود. بعد از این ماجرا کامرون به آنتونی سفارش می کند که این دله دزدی ها را کنار بگذارد. پیتر در پی جدایی از دوستش، مسیری دیگر را در پیش می گیرد و در شب بعد می بینیم که در جاده ای خارج از شهر سوار ماشین پلیسی به نام توماس می شود. در اثر سوء تفاهمی ساده دگیری لفظی بین آندو پیش می آید و توماس که خیال می کند پیتر قصد شلیک به او را دارد، به پیتر شلیک کرده و او را می کشد. اما متوجه می شود که در جیب پیتر بجای اسلحه یک مجسمۀ کوچک بوده؛ مجسمه ای که شب قبل قرار بوده برای پیتر و رفیقش شانس بیاورد اما آنها نتوانستند پولی ازآن سرقت به دست بیاورند و وقتی پیتر مشابه آن مجسمه را جلوی ماشین توماس می بیند خنده اش می گیرد و سوء تفاهم ساده شکل می گیرد و بعد درگیری لفظی و بعد نیز شلیک ناخواسته.
آنتونی نیز در آن شب راهی دیگر را در پیش گرفته و به طور تصادفی موفق به سرقت وانت همان مرد کره ای می شود که حامل کودکان آسیایی است. دلال حاضر است برای ماشین و کودکان پول خوبی بدهد اما آنتونی صرفنظر می کند و کودکان کارگر را در نقطه ای از شهر آزاد می کند و حتی به یکی از آنها مقداری پول می دهد. گویا او به توصیۀ کامرون تصمیم گرفته که دست از دزدی بردارد.


۳
وقتی ماشین وکیلی به نام بریک به سرقت می رود همسر او به شدت عصبی می شود. آنشب قفل ساز سیاهپوست قفل در خانۀ آن ها را تعویض می کند اما جین همسر بریک با حالتی آشفته از این که یک جوان سیاه که قیافه اش به خلافکار ها می خورد برای تعویض قفل آمده، ابراز نارضایتی می کند. بریک سمت دادستانی دارد و قرار است در انتخابات آینده نیز شرکت کند. او همۀ تلاشش را می کند تا در این موقعیت آراء گروه های مختلف از جمله سیاهپوست ها را از دست ندهد.
روز بعد ساعت چهار بعد از ظهر قرار است دادستان کنفرانس مطبوعاتی داشته باشد اما قبل از آن مطلع می شود که پلیس سیاهی به نام لوییس توسط کانکلین (پلیس سفید) کشته شده. از آنجا که دادستان قرار است تا مدتی دیگر تعویض شود و جانشین بعدی او قرار است یک سیاهپوست باشد، چنانکه بریک در این قضیه به نفع پلیس سفید حکم بدهد به تبعیض نژادی متهم خواهد شد و و هنگام روی کار آمدن دادستان بعدی، بریک مقدار زیادی از آراء سیاه ها را از دست خواهد داد. بنابراین از گراهام که روی این پرونده کار میکند می خواهد که تا قبل از ساعت چهار با او ملاقات داشته باشد. در این ملاقات وکیل بریک از کارآگاه گراهام می شنود که نه تنها مدرکی علیه پلیس سفید در دسترس نیست بلکه مقدار زیادی پول نامشروع در عقب ماشین لوییس کشف شده چرا که در واقع لوییس پلیس فاسدی بوده و از راه فروش مواد مخدر پس از تعقیب معتادان صاحب پول می شده. وکیل دادستان به دلیل منافع ذکر شده اصرار دارد که هنوز مدارک کافی برای محکومیت کانکلین (پلیس سفید) در دسترس نیست، مثلاً ماشینی که لوییس سوار آن بوده و پول ها در آن پیدا شده به خود لوییس تعلق نداشته و در ضمن کانکلین سابقۀ شلیک به دو سیاهپوست دیگر را داشته و... اما گراهام زیر بار نمی رود و عقیده دارد نمی توان قضیه را به این نحو خاتمه داد، تا اینکه وکیل بریک با نشان دادن سوابق برادر گراهام و حکمی که به آن تعلق گرفته او را در فشار می گذارد و به ناچار گراهام کانکلین بی گناه را متهم می کند و پرونده به نحوی که بریک خواسته بود بسته می شود.
جین همسر بریک که شب قبل رفتاری توام با بدبینی با قفل ساز سیاه داشت، در آنروز با خدمتکار سیاه خود نیز رفتار تند و نامناسبی را بر سر شستن ظرف ها انجام می دهد. او مدام عصبی و پر تشویش است و این را در تماس تلفنی که بعداز ظهر با همسرش دارد اظهار می کند. بعد از آن جین به طور تصادفی از پله ها سر می خورد. خدمتکارش در حالی که سایرین او را تنها گذاشته اند برای کمک به او حاضر می شود و جین خدمتکار را در آغوش کشیده و او را بهترین دوست خودش می خواند.


۴
کارآگاه گراهام در اولین شب فیلم با پروندۀ قتل لوییس به دست کانکلین درگیر می شود. در این ماجرا هرکدام از این دو پلیس گلوله ای شلیک کرده اند اما اینکه گلولۀ اول از ناحیۀ کدام بوده و کدامیک مقصر ماجرا است نا معلوم است. مادر گراهام نگران برادر گمشدۀ او پیتر است که مدتی است به خانه برنگشته و و گراهام قول می دهد که او را پیدا کند.قبل از کنفرانس مطبوعاتی دادستان، بحث هایی با وکیل او می کند که در نهایت به پروندۀ برادرش مربوط می شود. شب هنگام او و دستیارش در پی یک تصادف، در صحنۀ یک قتل در جاده ای خارج از شهر حاضر می شوند.گراهام متوجه می شود که مقتول برادرش پیتر است و به مادرش قول می دهد که هر طور شده قاتل را پیدا خواهد کرد.


۵
رایان پلیس سفید پوستی است که پدرش دچار بیماری است و دستیار جوانی به نام توماس دارد. رایان عضو یک فرقۀ تبعیض نژادی است. در اولین شب در فیلم می بینیم که او به دلیل وخامت حال پدرش با بیمارستان تماس می گیرد اما منشی بیمارستان که یک زن سیاهپوست است اورا به درستی راهنمایی نمی کند و مشاجرۀ لفظی پیش می آید. رایان راهی برای تسکین پدرش در آنشب پیدا نمی کند و این امر او را دلخور و کینه ای میکند. آنشب رایان هنگام گشت شبانه، یک کارگردان سیاهپوست (کامرون) و همسرش را به بهانۀ اینکه صاحب ماشینی مشابه ماشین مسروقۀ بریک هستند مورد بازجویی قرار می دهد و بعد نیز اصرار دارد که از آنها تست نوشیدن مشروب بگیرد.رفتار تحقیر آمیز او همسر کامرون را به شدت آزار می دهد اما کامرون سعی می کند با رفتن زیر بار تحقیر و معذرت خواستن این ماجرا را تمام کند. توماس، دستیار رایان، از تبعیض نژادی موجود در رفتار های رایان ناراحت است و با مسوول اداره پلیس در این مورد صحبت می کند. روز بعد رایان به او توصیه می کند که بی تجربگی به خرج ندهد و سعی کند طور دیگری در این زمینه فکر کند تا بتواند مدت بیشتری در این شغل دوام بیاورد. رایان در آن روز به طور اتفاقی با همسر کامرون برخورد می کند و اورا از مرگ حتمی در یک تصادف خطرناک نجات می دهد. توماس نیز به طور اتفاقی با خود کامرون (در جریان در گیری او با دو سیاه دله دزد) برخورد می کند. او سعی می کند جلوی عصبانیت و تهور کارگردان را بگیرد و او را آرام کند تا مشکلی توسط پلیس برای او ایجاد نشود و قضیه فیصله می یابد.
همانشب او به طرز کاملاٌ اتفاقی موجب کشته شدن جوان سیاهی به نام پیتر می شود (که تفصیل آن گذشت)، و ناچار می شود اتومبیل خود را آتش بزند.


۶
کامرون یک کارگردان تلویزیونی است که سر قضیۀ بازجویی پلیس بین او و همسرش کریستین اختلاف پیش می آید. زن شکایت دارد که چرا شوهرش در مقابل رفتار تحقیر آمیز پلیس سفید اعتراضی نکرد و ساکت ماند. روز بعد سر صحنۀ فیلمبرداری، کامرون به درخواست یکی از عوامل، سکانس بازی جمال را دوباره با بازی ادی فیلمبرداری می کند، چرا که لهجۀ ادی کمتر به سیاه ها می خورد. بعد از اتمام کار همسرش برای عذر خواهی از او آمده اما کامرون همچنان دلخور و ناراضی است. وقتی دو جوان سیاه می خواهند ماشین او را بدزدند، او این بار سرخورده از وادادگی هایی که قبل از این داشته اقدام به نوعی تهور و بی باکی می کند و با دو سیاه با شجاعت درگیر می شود. پلیس سر می رسد و این سوء تفاهم پیش می آید که کامرون نیز مرتکب خلافی شده. کامرون اینبار حسابی عصبانی است و با بی باکی مقابل ماموران پلیس قد علم می کند. توماس، پلیس جوان که دیشب با او برخورد داشته سعی می کند او را آرام کند و قضیه را فیصله می دهد. کامرون نیز آنتونی جوان را نصیحت می کند. کریستین، همسرکامرون، تصادف می کند و رایان او را نجات می دهد. کامرون آنشب دیر به خانه می رود، در خیابان با اتومبیلش پرسه می زند و در نزدیکی یک اتومبیل در حال سوختن توقف می کند، اتومبیلی که متعلق به توماس (پلیس جوان) است. برف آرام شروع به باریدن می کند و او با همسرش در آرامش تماس تلفنی می گیرد.


۷
دانیل یک قفلساز سیاهپوست است که با دختر و همسرش زندگی می کند.ابتدای فیلم او برای تعویض قفل به خانۀ دادستان و بعد به سوپر مارکت فرهاد رجوع می کند. آنشب دخترش را که از صدای گلوله ترسیده با قصۀ خیالی فرشته و گردنبند آرام می کند.فرهاد به گمان مقصر بودن دانیل می آید تا او را بکشد و الباقی ماجرا که گذشت.


۸
یک مرد کره ای که تاجر کارگران آسیایی است تصادف می کند، دو جوان سیاه به گمان اینکه اورا کشته اند رهایش می کنند. مرد نمرده، شب بعد همسر او در بیمارستان به ملاقات او می رود. همسر او همانست که با کارآگاه گراهام تصادف کرده. آنشب به طور اتفاقی ماشین مرد کره ای توسط آنتونی، جوانی که اورا زیر گرفته به سرقت می رود. آنتونی کودکان داخل آن را آزاد می کند. در نهایت فیلم با یک تصادف سادۀ دیگر خاتمه می یابد. در این تصادف ما مسوول بیمه ای که به سوپرمارکت فرهاد آمده بود و منشی بیمارستانی که رایان به آن رجوع کرده بود را می بینیم.


نکات حاشیه ای:

 

 

_ پل هگیس پیش از این در زمینۀ فیلم فعالیت های مختلفی داشته اما بجز فیلمنامۀ فیلم معروف "عزیز میلیون دلاری" به کارگردانی کلینت ایستوود اثر سینمایی قابل توجهی از او دیده نشده بود. همچنین وی در نگارش فیلمنامۀ "پرچم های پدران ما" به کار گردانی کلینت ایستوود و محصول سال ۲۰۰۶ نیز مشارکت داشته است.


_ عمدۀ فعالیت های پل هگیس پیش از این در زمینۀ تلویزیون بوده. او صاحب جوایز متعدد هنری است.


_ امتیاز منتقدان به این فیلم طبق اعلام سایت متاکریتیک ۶۹ از ۱۰۰ بوده است.


_ نامزد شش جایزه اسکار و برنده جوایز بهترین فیلم، و بهترین فیلمنامۀ اوریژینال.

 

منابع :

وبلاگ موج نو (نویسنده امیر عزتی)

وبسایت راز نو (نویسنده سیامک قاسمی)

انجمن نو اندیشان علوم اجتماعی (آرزو آقایی)



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: